۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

سرم داره گیج میره ، یواش‌تر

نمی‌دونم من ،کُند حرکت می‌کنم ،
یا سرعت قدم‌های تو،  زیاد شده!!!
در هرصورت، من جا موندم ...
آخه این چه وضعیه ؟؟؟
تا میام تکون بخورم ، اومدی و ...رفتی!!!
قبلا ها که اینجوری نبودی ،
خیلی با مرام تر بودی ،
بیشتر پیشم می‌موندی،
بیشتر بهم فرصت می‌دادی نگات کنم،
نکنه من عوض شدم؟؟
نمی‌دونم ،
هرچی که هست .... دارم سرگیجه می‌گیرم،
نمی‌فهمم کی طلوع می‌کنی ، کی غروب...
جان من یه‌کم وایسا!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

پس کی می‌شنویم؟


روز است
    پرنده‌ها می‌خوانند،
  آوازشان در هیاهوی شهر ، گم است،
آدمها ...نمی‌شنوند

شب است
پرنده‌ها می‌خوانند،
صدایشان در سکوت شبانه گوش‌نواز است ،
آدمها ، باز هم... نمی‌شنوند...
 خسته از هیاهوی روز ... خوابند!!!

-------------
  • پنجره رو باز می‌کنم، یه نسیم ملایم به استقبالم می‌یاد، چشمام رو می‌بندم، خودم رو میسپارم به سکوت شب ، پرنده‌ها برام می‌خونند، چه مستانه هم می‌خونند،  تک تک ثانیه‌ها رو زندگی می‌کنم ، فرصت کمه ...، هوا داره روشن می‌شه ، صدای بوق ماشینا می‌یاد ...
  • پرنده‌ها که می‌تونن پرواز کنن، پس چرا تو شهر می‌مونن؟؟؟؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

نمی پرد ، می ماند






 بال هایش را می گشاید        
تکانی به‌خود می دهد  
                               اما پَر نمی کِشد   
می ماند...
در زندگی ام ... می ماند 
 دوستم دارد
  
آرامش صدایش می کنم


۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

شب نامه

شب است و من غرق اندوهم...
حال نمی‌دانم واقعاً شب است یا...
یا آسمان دل من اینقدر تاریک است...